از مقامات تبتل تا فنا
از مقامات تبتل تا فنا
كبري شريف زادگان
دانشجوي كارشناسي ارشد دانشگاه آزاد واحد خوي
دنيايي كه مولانا سير روحاني خود را، و تمام عالم تكامل مستمر و تحول بي وقفه خود را در آن طي مي كند دنياي تنازع بين اضداد و تضاد بين اكل و مأكول است. پس هر چند سلوك روحاني از تبتل حاصل مي شود، لازمه آن قطع پيوند با عالم نيست با تعلقات است. سالك طريق اگر ملك عالم را هم تسخير خويش دارد با چنان بي تعلقي بدان مينگرد كه مالك عالم را لا شيء مي يابد و از دست دادنش ذره اي دغدغه و نگراني در وي به وجود نمي آورد.
مولانا عشقي را كه خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساري مي ديد از اين رو به همه ذرات عالم عشق ميورزيد نگاه او گرم و گيرا بود و در چشمهايش خورشيد پاره ها لمعان داشت. كمتر كسي مي توانست اين چشمهاي درخشان و آن نگاه سوزان را تحمل كند . به كساني كه با اين حال، عاشقانه محو ديدار او مي شدند و چشم در چشم وي مي دوختند خاطر نشان مي كرد كه او همين جسم ظاهر نيست چيز ديگر است و لاجرم او آن جسمي كه به چشم ياران در مي آيد نيست ذوقي است كه در سخنان او، مواعظ و امثال او و در غزلهاي عاشقانه اوست و اين همه در باطن يارانش پرتو مي اندازد.
خط سير و سلوك مولانا و خط سير حيات او تعبيري از تصوف بود اما اين تصوف با آنكه از بسياري جهات با آنچه در بين صوفيه عصر او هم رايج بود شباهت داشت از آنها جدا بود. درحوصله هيچ سلسه اي نمي گنجيد و با طريقه هيچ يك از مشايخ عصر و آيين معمول در هيچ خانقاه زمانه انطباق پيدا نمي كرد. مولانا نه قلندر بود، نه اهل طريقت اهل صحو را عشق ميورزيد نه در طريق اهل سكر تاحد نفي ظاهر پيش ميرفت، نه اهل چله نشيني و الزام رياضات شاق بر مريدان بود نه مثل مشايخ مكتب ابن عربي طامات را با تصوف دفتري به هم مي آميخت. وسعت نظر مولانا بيش از آن بود كه تصوف را به هيچ آداب و ترتيب خاص محدود كند. او دنيا را يك خانقاه بزرگ مي شمرد كه شيخ آن حق است و لوخود جز خادم اين خانقاه نيست. آستينهايش را چنانكه خودش يكبار به يك تن از يارانش گفته بود، به همين جهت در مجالس سما بالا ميزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند، نه به چشم شيخ. اين طرز تلقي از خانقاه عالم از خادم وقت كه مولانا بود مي خواست به تمام واردان خانقاه و ساكنان آن به چشم ميهمان عزيز نظر كند در عين حال از واردان و ساكنان خانقاه كه همه طالب خدمت شايق صبحت يك شيخ واحد بودند طلب مي كرد كه هر جا مي رسند درهر مقام و مرتبه كه هستند، به هر قوم و هر امت كه تعلق دارند در درون خانقاه به خاطر شيخ يكديگر را به چشم برادر بنگرند. تفاوت در زبان و تفاوت در كيش را دستاويز تفوق جويي يا بهانه زيادت طلبي نسازند چون به هر حال همه طالبان يك مقصد بودند و اجازه ندهند اختلافات در نام، اختلاف در تعبير در بين آنها مجوس را با مسلمان، يهود را با نصراني و نصراني را با مجوس به تنازع وادارد. نگذارند محبت كه لازمه برادري است در بين آنها به نفرت كه جانمايه دشمني است تبديل شود، و با وجود معبود واحد، عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهاي صليبي به نام ستيزههاي قومي و كشمكشهاي مربوط به بازرگاني پامال تجاوز هاي جبران نا پذير گردد.
تصوف مولانا درس عشق بود، درس تبتل و فنا بود، تجربه از خود رهايي بود از اين رو به كتاب و مدرسه و درس نيازي نداشت. از طالب فقط سلوك روحاني مي خواست سلوك روحاني براي عروج به ماوراي دنياي نياز ها و تعلقها بدين گونه سلوك صوفيانه كه نزد مولانا از قطع تعلق آزاد مي شد تا وقتي به نقطه نهايي كه فناي از خودي است منتهي نمي گشت به هدف سلوك كه اتصال با كل كاينات، اتصال با دنياي غيب، و اتصال با مبدا هستي بود نمي رسيد. اما تبتل كه قطع پيوند با خودي بود نزد مولانا به معني ترك دنيا در مفهوم عاميانه آن نبود مولانا رهبانيت و فقر در يوزه گران را كه عوام صوفيه از كشيشان روم گرفته بودند تاييد نمي كرد قطع تعلق به اين معني بود كه روح را از دغدغه و تشويق بيهوده مي رهانيد و بي تعلقي را شرط سلوك روحاني نشان مي داد. مولانا ديانات الهي را در نور اوحدي مي ديد كه از چراغهاي مختلف مي تافت و البته بين نور آنها فرق واقعي نمي ديد. اين به معني هر چند قول به تساوي اديان را بالضروره متضمن نبود باري لزوم تسامح با اصحاب ديانات را قابل توجيه ميساخت.
با آنكه تصوف مولانا با آنچه در نزد مشايخ خانقاه و ارباب سلاسل تعليم مي شد تفاوت داشت جوهر فكر و تعبير او از خط سر تصوف معمول عصر جدا نبود. تصوف او مثل آنچه امثال بايزيد و ذو الفنون و شبلي در خط آن بدوند مجرد سلوك بود، صالب عمل و سلوك مجاهده آميز و بدون وقفه بود.
مولانا وقتي از اوج قله حكمت و همت كه موضع روحاني او بود به دنياي عصر مي نگريست حرص و شوق فوق العاده خلق را در جمع مال و منال با نظر حيرت و تاسف ميديد. در مشاهده احوال مردم دنيا مي ديد ايشان به هر چه تعلقي بيش از حد دارند با نظر عشق و تعظيم مي نگرند، بنده آن مي شوند و در اين عشق و بندگي همه چيز را از ياد مي برند. اما او رهايي از اين بند را براي هر كس در هر مرتبه اي كه بود مايه آسايش مي شناخت. سلوك اخلاقي در نزد او متضمن اعتدال و مرادف حكمت واقعي بود به همين سبب توكل را تا حدي كه در عمل به نفي كل اسباب منجر نشود توصيه مي كرد جبر را تا جايي كه منافي درك وجدان در احساس مسئوليت نباشد مبناي عمل مي شناخت . خير و شر را كه نزد عامه با لذات و آلام حيات ملازم پنداشته مي شد امور نسبي ميخواند. عقل را كه در احاطه بر اسرار الهي عاجزش مييافت در فهم نيك و بد حيات عادي قابل اعتماد تلقي ميكرد.
خود او با آنكه شوق و عشق او را با الله انس مي داد با نمازهاي آكنده از خضوع و نياز ، روزه هاي طولاني و مجاهدتهاي جانكاه لوازم خوف و هيبت را باهم در اين انس و شوق روحاني برخود الزام مي كرد . خوف و وحشت كه گاه بيش از انس و محبت نقد حال او مي شد. عشق الله بر قلمرو روح او غالب بود، عشق بي تابش مي كرد و خوف جسم و جانش را مي گداخت. در غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع وا مي داشت، و در غلبات خوف شب زندهداري و رياضت او را به خشوع و خشيت مي كشاند. انس او با الله مثل انس شبان قصه موسي بود . با اين حال در مقام تعظيم و تنزيه نيز مثل موسي هيچ دقيقهاي از ادب و ترتيب را در عبادت او نامرئي نمي گذاشت.
کلیه پست های این وبلاگ از تاریخ 10 اردیبهشت1391 مطالب چاپ شده در دوهفته نامه دارالصفا بوده و پست های قبل از این تاریخ، مربوط به هفته نامه اورین خوی می باشد.