آفتابگردان شهر من

مهين دقيقي

آفتابگردان!

دوستت دارم

تو مژده شهر مني

شهر كوچك من خوي

آفتابگردان!

تو را هر جا بينم

توي گلدون كوچك

توي سبد حصيري

پشت كوه هاي سر به فلك كشيده

 تو يادآور شهر مني

شهر كوچك من خوي

تو با همان صلابت ايستاده اي

آفتابگردان!

گل برگ هاي زرد مخمليت

بوي آفتاب ميده

دانه هايت با اينكه سياهند

اما در دلت سپيده بهاران است

آفتابگردان!

تو پُر از نوري

پُر از صفايي

پُر از خاطره اي

دوستت دارم

تو مژده شهر مني

شهر كوچك من خوي

 

 

 

نمي دانم

سيما مؤدب

چه آموزم

چگونه چشم هايش را

به آن سوي نگاه مردمان دوزم.

كه اين جا هر چه مي بيني،

همه رنگ است،

نيرنگ است.

تمام ديده ها در عينك شب هاي بي مهتاب.

تمام قلب ها، آري

گرفتار بيابان ها

سوار موج هاي سهمگين گرداب.

نه آوايي كه روح آدمي سازد

نه عشقي كه درون قلب ها سوزد،

نه رازي كه وجودش خام ها را پخته گرداند.

نه سوداي هوس انگيز حتي،

كه عمري را دلي از بهر آن بازد.

چگونه من به او گويم:

كه دل برگير،

كه چشم از ديده ها بربند،

كه احوال همه خويشان اين انسان

فرود آورده سر

بر بت خانه ي خاكي

چگونه

كاش مي شد،

من به غاري دور مي بردم.

نهان از چشم ظاهربين،

دو چشمش خوب مي شستم

دل آيينه وارش را،

به سمت نور مي بردم.

چو انسان هاي وارسته

به پير رهنمائيش مي سپردم

كه مي دانست اگر

پا در زمين دارد

نگاهي هم

به سوي آسمان آرد.

 

 

مسعود مصطفائي فر

آمده ام كه جان من درد مرا دوا كني

يا كه به عشق سركشت بسته و مبتلا كني

دست برم به گردنت دست دگر به دامنت

گر زميان زلف خود پاي دلم رها كني

كشته تير غمزه ات بس كه به خون تپيده شد

ترسم از آنكه بوم و بر صحنه كربلا كني

نشسته ام كه صبحدم خبر دهد ز بوي تو

كاش كه عطر طره ات همسفر صبا كني

اي همه سرو قامتت رشك سهي قدان شده

رسم وفا نباشد اين كه قامتم دوتا كني

دست طلب گشاده ام به پيش چشم مست تو

چه مي شود كه يك نظر سوي من گدا كني

رشته زلفت اي صنم دعوي معجزت كند

افعي گيسوان خود هر دم اگر عصا كني

گرد و غبار»بي كسي« مي رود از دلم برون

گر لب خود به يك شبي با لبم آشنا كني