آشتـــي

انزاب خوئي

 

پس از آن قهر غم انگيز كه آن افسونساز

عهد بشكست و جدا گشت ز من با تك و ناز

رفت و از رفتن او سال و مهي چند گذشت

ناگهان دوش به هنگام سحر آمد باز

اشك در چشم و پشيمان و لبش عذر طلب

زد مرا بوسه، به تارج دلم داد جواز

گفت: در اينهمه مدت چه گذشتست مپرس

داستانيست ملال آور و دلسوز و دراز

دل من پيش تو بود و خود من جاي دگر

و آتشي در دلم از قهر حقيقي و مجاز

مي سپردم به كه اين دل كه گرفتار تو بود؟

چه كند صعوهء(1) جان باخته با چنگ باز؟

گفتمش: پاك كن آن چشم فريبنده ز اشك

وقت شادي است نه هنگام غم و سوز و گداز

لذت عشق به شيريني و تلخي است بخند

خاصّه اكنون كه شده عشرت بستان آغاز

قطره اشكي به رخش از سر شادي غلطيد

گل شبنم زده بشكفت و دو چشم غمّاز

دست در گردنم افكند و لبانم بوسيد

عذر تقصير نمود از عمل خويش به ناز

غنچه لعل لبش چيدم و بنواختمش

محو دلبازي من گشت نگار طناز

گفت: »انزاب« فراموش كن از آنچه گذشت

خيــز بــــزمي بــــكن آمـــاده و شــعري بنواز

 

 

دارالصفاي خوي

علي صلاحلو «شاهد«

 

شهر دارالمؤمنين و راد مردان است خوي

مكتب علم و هنر؛ كانون عرفان است خوي

دشت و صحرا و چمنزارش ز جنّت، مظهري

هر طرف را بنگري؛ باغ و گلستان است خوي

چشمه هايش اشك چشم و كوچه باغش دلگشا

خاصه گلهاي گلابش؛ رشك رضوان است خوي

مردمش اهل دل و دين و كريم و مهربان

خاك دانش پرورش مشهور دوران است خوي

مسقط الرأس خويي ها؛ مهد فرهنگ و ادب

شمس آرامگه؛ بر مولوي جان است خوي

ملك زرياب و نصيري؛ واقف و مظهر؛ فريد

عابد و انزاب و ناصح؛ معرفت بان است خوي

سالك و فاني؛ رياحي؛ شمس و ديبا و حقير

مركز تقوي و فضل و ملك ايمان است خوي

طاير و تجليل و تائب؛ مرغ حق و واقفي

بر نمازي ها؛ اميني، دارخوبان است خوي

دامنش پرورده از مردان عالم بي شمار

آفرين بر شهر ما؛ پيوسته اين سان است خوي

مي درخشد چون نگين؛ در خاتم ايران زمين

فاش گويم: در مثل؛ چون سر به ايران است خوي

جان دهد »شاهد« به خاك پاك اين خلد برين

نــازم ايــن دارالصفا را چون زرافشان است خوي

 

 

اورين خوي

ك . ملازاده خويي

 

كوه «اورين» هر زمان در غرب خوي آيد به ديد

اين چنين خوش قدّ و بالا كوه زيبا را كه ديد؟

نام زيبايش به تركي بر «بزرگ» ي لايقست

بر ستيغش برف بيني، دائماً مِغفَر سفيد

پُر ز باران ابرها، از برّ و بحر غربيش

مي كشد بر شرق خود،ؤ تا چون بهار آرَد پديد!

دست تنها نيست باشد كوه ديگر ياورش

»چلّه خانه» در مقابل مي دهد او را نويد

اي برادر، يا و ياور با مَدَت هنگام كار

چون شدم من ياور تو، مي توان گلها بچيد

همت ما را چو بيند دشت سبز مازِران

غبطه خواهد خورد بر اين سرزمين ماه و شيد

مي درخشد نام تو بر تارك ديباچه ها

»هفته نامه» باشد آن در شهر خوي مدت مديد

نام اورينت بود بر افتخاراتم فزون

اي تجلّي گاه قوم آذريها، اي مجيد

اين جريده آنچنان جُولان نمايد هفته ها

برد طولش مي شود در دست آرش برگ بيد

هر كه خواهد تا بخواند »دو زبان« نشريه اي

چون به بيند نام «اورين» نسخه را خواهد خريد

جوشد از دامن ترا بس چشمه ساران و قنات

كبك در حال خرام و آهوانت در چريد

اهل خوي در كهنوردي بر جلالت شاهدند

اين سعادت بر جوانان وطن باشد اميد

»عادلا» در كوهساران حكمتي بنهفته دان

حق تعالي كوهها را بهر ثقلت آفريد