تجلي عشق در ديوان آقاسي

بخش پاياني

دكتر خداويردي عباس زاده

 

عشق حقيقي بيماري مي‏خواهد و بيداري؛ عشق راستين سينه‏اي پردرد و رويي زرد مي‏طلبعاشق همواره بايد چشماني تر داشته باشد و لب‏هايي پرآه، نگاه‏هايي كه دفتري از حرف و حديث‏انكسي كه مهر غلامي عشق بر جبين مي‏نهد، بايد مهر همه چيز را از سينه بركند؛ عاشق نه به عافيت مي‏انديشد و نه به عاقبتاي كه مي‏خواني به گوشم: »عافيت در ساحل است«غرقه عشقيم ما، كي فكر ساحل مي‏كنيم؟(ديوان ـ62)

عاشق از بدنامي و ملامت نمي‏پرهيزد و نام را در ننگ مي‏جويد و بلكه شيشه نام و ننگ را بر سنگ مي‏زنشدم فسانه عشق تو بر جهان چه كنم

فسون چشم تو ما را فسانه مي‏طلبد(ديوان ـ62)

عشق در هر دلي كه مأوا گرفت، پنجه در گلوي جان عاشق خواهد زد و اندك اندك او را به زانو خواهد آورد؛ بي‏جهت نيست عطار عشق را ـ كه دومين وادي از وادي‏هاي طريقت است ـ اين چنين توصيف مي‏كنبعد از آن وادي عشق آيد پديد

غرق آتش شد كسي كانجا رسيد

كس در اين وادي بجز آتش مباد

وآن كه آتش نيست عشقش خوش مباد

عاشق آن باشد كه چون آتش بود

گرم رو، سوزنده و سركش بود

عاقبت‏انديش نبود يك زماندركشد خوش خوش بر آتش صدجهان

مرد كار افتاده بايد عشق را

مردم آزاده بايد عشق را...(9)

مرحوم دكتر گوهرين در توضيحات كتاب، آورده است: »عشق، بزرگترين و سهمناك‏ترين وادي است، كه صوفي در آن قدم مي‏گذارد«.(10) استاد آقاسي نيز گويدنيرو نماند تا نفس از سينه بركشيم

اي عشق سينه‏سوز چه نيرو گرفته‏ا(ديوان ـ47)

گرمي محبت چنان جان عاشق را مي‏سوزاند، كه شعله آهش سنگ خارا را مي‏گدازد؛ به گونه‏اي كه حتي پس از مرگش هم، گل و گياهي از تربتش نمي‏رويد. عالم محبت يكرنگي غريبي است؛ شاه و گدا در يك حلقه مي‏نشينند و با يك جام شراب مي‏خآن سان گداخت جانم از گرمي محبت

كز شعله درونم آتش فتد به خارا

يكرنگي غريبي است در عالم محبت

اينجا نمي‏شناسند از پادشه گدا را(ديوان ـ48)

آقاسي، معلم عشق است و در غم عشق، لاله رخساري داغ بر دل نهاده است؛ گاهي به شمع و زماني به پروانه، درس عاشقي مي‏دهد:در غم عشق لاله رخساري

داغ بر دل نهادنم هوس است

گاه بر شمع و گه به پروانه

عاشقي ياد دادنم هوس است

(ديوان ـ53)

عشق تحفه ازلي است و عاشق از آن زمان كه پيمان الست را بست، دل به درياي سهمناك و وحشت‏خيز غم سپرد و شراب عشق را چنان عاشقانه سركشيد كه حتي فرشتگان عالم علوي انگشت حيرت و حسرت به دندان گزيدند. رشيدالدين ميبدي مي‏نويسد»اي مسكين! ياد كن آن روز كه ارواح و اشخاص دوستان، در مجلس انس از جام محبت شراب عشق ما مي‏آشاميدند، و مقربان ملااعلي مي‏گفتند: اينت عالي همت قومي كه ايشانند! ما باري از اين شراب هرگز نه چشيده‏ايم و نه شمه‏اي يافته‏ايم و هاي و هوي آن گدايان در عيوق افتا: »هل من مزيد»(11) استاد آقاسي هم در اين مورد مي‏فرمايد:من رسوا نه ز عشق تو كنون دربدرم

عاشق از روز ازل دربدر و رسوا بود

(ديوان ـ54)

همه موجودات عالم حلقه ارادت معشوق ازلي را به گوش دارند و به نوعي صفت حمد او مي‏گويند. استاد، حتي نعره رعد را نشان از عشقي آتشين مي‏داند، كه در سينه ابر نهان استسينه ابر گر آتشكده عشق نبود

اين چه شوريده صفت نعره رعدآسا بود

(ديوان ـ54)

عاشق، كشته عشق و محبت است. درست است كه معشوق با گوشه چشمي به كشتگان خويش نگاه نمي‏كند ولي عاشق هزار بار از خدا به دعا مي‏خواهد تا تيغ ناز و شمشير كرشمه معشوق را حلي وار در آغوش گيرد و به گردن درآورد. بي‏مناسبت نيست، كه اين بيت زيباي خاقاني شرواني، شاعر گ آذربايجاني زيب اين اوراق شود:

تهديد تيغ مي‏دهد آوخ كجاست تيغتا چون حليش دست به گردن درآورم(12)

استاد آقاسي نيز چنين مي‏سرايد:كشته عشقيم گر عمر دگر بخشد خدا

بار ديگر بر سر كوي تو منزل مي‏كنيماي كه مي‏خواني به گوشم: »عاقبت در ساحل است«غرقه عشقيم ما، كي فكر ساحل مي‏كنيم(ديوان ـ62)

سينه استاد، مشعل عشق است و دلش از مهر يار، چونان شعله سوزاني است كه پيوسته بايد فروزان نگهداشته شود. از آن زمان كه سينه‏اش آتشكده عشق شده، چشمي از هجر دوست بسان ابربهاري دارد:دلي از مهر تو چون شعله سوزان دارم

مشعل عشق تو بايد كه فروزان دارم

سينه‏ام تا ز غم عشق تو آتشكده شدديده در هجر تو چون ابر بهاران دارم

(ديوان ـ64)

عشق، تيشه در كف فرهاد نهاد تا فرهاد با قدرت عشق دل بيستون را شكافت؛ پس از مرگ فرهاد كسي تيشه او را از خاك برنداشته؛ يعني عاشقي راستين در جهان پيدا نشده است. اينك استاد آقاسي مي‏خواهد بار ديگر عشق، تيشه به دست فرهادي ديگر بسپارد و چنين زيبا مي‏گويدنواي عاشقي از بيستوني برنمي‏خيزدبنه اي عشق شيرين، تيشه‏اي در دست‌فرهادي(ديوان ـ76)

اگرچه عشق خانه برانداز و خان و مان‏سوز است؛ آوارگي‏ها و سردرگريباني‏ها دارد، اما اين افسون‏كاري و شعبده‏بازي را هم دارد كه دل‏ها را زنده نگه مي‏دارد و حتي به ضعف و سستي‏ها، مستي جوانيخوشم به عشق كه با آن دم فسونكارش

به ضعف و سستي من مستي شباب دميد

(ديوان ـ81)

معشوق، عالمي را كه به جمال خويش حيران ساخته و خود نيز در آيينه ـ كه عكس روي اوست ـ حيران مانده است(13) آري، خداوند زيباست و زيبايي‏ها را دوست دارد و حتي علت غايي آفرينش را، حب ذاتي خداوند دانسته‏اندقال داود عليه‏السلام يا رب لماذا خلقت الخلق؟ قال كنت كنزاً مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخق لكي اعرف (14)و از اين جاست كه مرحوم دانش مي‏گويد:من اندر روي او حيران و او حيران در آيينه

نهان از خلق اوهم عاشق خويش است‌پنداري

(ديوان  ـ82)

دراين جا نوشته استاد دانشمند دكتر محمد امين رياحي را در حق زنده‏ياد آقاسي عينا نقل مي‏كنم تا عظمت اين شاعر بزرگ بهتر مشخص شود»آقاسي مايه افتخار شهر ماست. همان سان كه تبريز بحق به وجود شهريار و دكتر رعدي آذرخشي مي‏بالد، خوي هم حق دارد كه به وجود آقاسي ببالد و بنازد.«(15)ابياتي از غزل پاياني ديوان مرحوم آقاسي را حسن اختتام اين مقال قرارمي‏دهم:غريبم به ميخانه راهم دهيد

به ميخانه از غم پناهم دهيد

دراين سهمگين ظلمت بيكران

نشاني از آن روي ماهم دهيد

بدان روي تابان چو خورشيد و ماه

ره گاهگاهي نگاهم دهيد

بچينيدم از لب، گل خنده‏هاغم اشكي و سوز و آهم دهيد

به ناز گدايي درآن كوي دوست

مرا بي‏نيازي زشاهم دهيد(ديوان  ـ86)

پي‏نوشت‏ها1ـ ديوان آقاسي (با مقدمه زنده‏ياد دكترعباس زرياب خوئي و استاد دكترمحمد امين رياحي)، تنظيم و تدوين از جمشيد واقف، چاپ اول 1371، انتشارات ستوده.2ـ استاد شهريار سروده‏استغزل سراي بزرگي است در خوي آقاسي

چنان كه تاج غزل نيمتاج سلماسي

(مقدمه ديوان آقاسي ـ 21)

3ـ گنج زري بود دراين خاكدان

كو دو جهان را به جوي مي‏شمرد(ديوان شعر رودكي ـ به كوشش مرحوم دكتر شعار ـ ص 18)

4ـ  بازم از همدمي اشك دمادم »دانش«

سينه در روشني سينه سيناست هنوز

(ديوان  ـ32)

5ـ مقدمه ديوان، ص22.

6ـ در »بوستان« سعدي، حكايت كوتاهي دراين مضمون هست، كه دراين جا نقل مي‏شود:به مجنون كسي گفت كاي نيك پي

چه بودت كه ديگر نيايي به حي؟

مگر درسرت شور ليلي نماند

خيالت دگر گشت و ميلي نماند؟

چو بشنيد بيچاره بگريست زار

كه اي خواجه دستم زدامن بدار

مرا خود دلي دردمندست ريش

تو نيزم نمك بر جراحت مريش

نه دوري دليل صبوري بود

كه بسيار دوري ضروري بود

بگفت اي وفادار فرخنده خوي

پيامي كه داري به ليلي بگوي

بگفتا مبر نام من پيش دوست

كه حيف است نام من آنجا كه اوست

(بوستان ـ دكتر انزابي و دكتر قره‏بگلو ـ ص85)7ـ  مرصادالعباد به اهتمام استاد دكترمحمد امين رياحي، صص 209ـ206.

8ـ مصراع دوم بيتي ايرج ميرزاست، كه مصراع نخستينش چنين است: زندگي عشق، عجب زندگي است.

ر.ك: ديوان ايرج ميرزا، به كوشش دكتر محمدجعفر محجوب، منظومه زهره و منوچهر، ص110

9ـ  منطق‏الطير، مرحوم دكترسيدصادق گوهرين، صص 187-186.10ـ همان، ص 324.

11ـ برگزيده كشف‏الاسرار، دكتر محمد مهدي ركني، ص 87.12ـ ديوان خاقاني، به كوشش مرحوم دكتر ضياءالدين سجادي، ص 241.

13ـ صائب تبريزي، اين مضمون را بسيار زيبا بيان كرده‏استشش جهت را ميكني از روي خود آيينه زار

نيست از ديدار خود از بس شكيبايي تورا

هردو عالم را كني از جلوه‏گر زير و زبركيست تا قانع تواند شد زخود رايي ترا؟

(ديوان صائب تبريزي، به كوشش محمد قهرمان، ج1ص20)

14ـ احاديث مثنوي، مرحوم بديع‏الزمان فروزانفر، ص 29 و نيز ر.ك: مرصادالعباد،صص 124 و 122 و 49 و2.15ـ مقدمه ديوان آقاسي، ص19.

منبع: ماهنامه كيهان فرهنگي، شماره 224