چشم سياه

سيدمحمد حسن ناصحي (خوئي)

دارم به دل محبت ماهي كه، آه ازو

مي‌سوزم از شرار نگاهي كه، آه ازو

مژگان صف كشيده و چشمان مست بين

فرمان برد ز مست سپاهي كه، آه ازو

فارغ مباش از من و از جان خسته ام

دارم به سينه، شعله آهي كه، آه ازو

ما را به كوي وصل رسيدن، اميد نيست

ماييم و پاي خسته و راهي كه، آه ازو

از ما نشانِ »ناصح« آشفته دل مپرس

او شد اسير چشم سياهي، كه آه ازو

 

تو چيز ديگري

انزاب خوئي

از گُل به جلوه بهتر و از گُل‌رُخان سَري

با اين جمال و قامت و رفتار، مَحشَري

كو آن دلي كه صيدِ نگاهت نگشته است؟

خوش رسمِ دلرُبائي و طنّازي ازبري

فرق تو با بُتان دگر اين بُود كه تو

هم دل دهي و هم دلِ عُشّاق مي‌بري

يك امتياز ديگرت اينست اين ميان

هم ناز مي‌فروشي و هم ناز مي‌خري

اين حُسن، اگر كه مهر و وفا در كنار داشت ـ

كس را نبود با تو به عالَم برابري

دَم از وفا زني و عنايت نمي كني

اين نيست اي قشنگِ من آئينِ دلبري

زيبا و دلربا به جهان نيست كم، ولي

جانا، به قول »سعدي« »تو چيز ديگري«

مستي فزاتر از لب تو نيست باده اي

كي مي شود نصيبم از آن باده، ساغري

يك جُرعه زان شراب دل آرامت آرزوست ـ

»انزاب« را، چنانچه تو كامش برآوري

 

پـنـدار

هوشنگ رحيمي

كاش، عمري دوباره ممكن بود

بر دل خسته، چاره ممكن بود!

روزهاي گذشته را آسان

سعد و نحسش نظاره ممكن بود

همه جا »خير« بود و »شرّ« مفقود

كار بي استخاره ممكن بود

حسد و كينه ها ز چشم رقيب

خواندنش آشكاره ممكن بود

از بساتين كهكشان فلك

چيدن يك ستاره ممكن بود

قطره اشكي چو دانه الماس

رخنه دادن به خاره ممكن بود

دل تنگ و سياه مه‌رويان

نرم كردن به زاره ممكن بود

به گواهي عشق، روز حساب

هر دل پاره پاره ممكن بود

رفتگان ره قيامت را

بار ديگر زياره ممكن بود

دوره كودكي چو بر مي گشت

لاي لاي و گواره ممكن بود

دايه اي مهربان تر از مادر

داشتن در كناره ممكن بود

فارغ از رنج و محنت ايام

زندگاني هماره ممكن بود؟!