سلام بر« نصرا.. »  وارث حسين

رضا دهقاني

 

 

  در اين دفتر با اين قلم از كسي مي‌خواهم سخن بگويم كه وجودش سراپا صبر و عشق به علي و اولادش است و يادگار برادرانم و از كسي سخن مي‌گويم كه برعكس همه است ، چون همه در آرزوي بهشتند و بهشت در آرزوي او.

مي دانيد از كه مي خواهم بگويم ؟! از آدم ، نوح و ابراهيم خليل ، از وارث آدم، حسين و از كربلائيان و از وارث حسين ، از برادرم از كسي كه با صداي نفس‌هايش بيدار مي شوم از كسي كه   در پهناي ديدگانش ، آسمان و كهكشان طولش 10 متر و عرضش 14 متر است (توضيح اين تمثيلي است براي كوچك شمردن دنيا و حقير دانستن آن و مضحك شمردن دنيا پرستان كه آسمان را بزرگ مي بينند )

خوابش نمي برد ! از اين پهلو به آن پهلو مي شود . بر مي خيزد و مي نشيند ، شايد تسكين پيدا كند اما … بلند مي شود و آبي به صورت مي پاشد ، قطره هاي آب روي مژه هايش مي نشيند به آينه نگاه مي‌كند! برادرم برادرانش را ياد مي‌آورد، كربلائيان را ياد مي كند .

  من نيز وقتي به چهره مصمم او مي‌نگرم ياد برادرانش مي افتم . آن برادري كه دنيا سجن او بود،آن برادري كه اسمش همنام جدش بود و فاميليش دعيه . آن برادري كه پاره تن امام بود آن برادري كه خودش يك ملت بود و برادري كه اسباب سفرش بمب و شهادت بود و آن برادري كه و هزاران خاطره و برادري ديگر. . .

بعد به كنار پنجره مي رود. چشمان بغض زده و مصممش نسيم را دنبال مي‌كند و از درون برگ هاي درختان و ساية آنها مي گذرد .

   اين بار نيز فضاي تاريك بيرون پنجره و يا نسيم ، او را به پيش برادري ديگر مي برد ، او در اين تاريكي ها و روشنايي ها و آينه و آب روي مژه و … دنبال چيزي هست ، دنبال وارثان حسين ، همان برادرانش كه ياد آنها التيام دردش مي باشد .

 من نيز وقتي. . . وقتي خنده هاي پر از مهر و صفا و صلابت و ايثار و عشق را در چهره برادرم نظاره مي كنم ، مي فهمم كه چرا هنگام طلوع آفتاب ، رنگ هاي فراوان بر لب و پيشاني آب بوسه مي زند. اي يار و اي برادر ، وقتي تو حرف مي‌زني و من از پشت جعبه جادويي پاي صحبت‌هايت مي نشينم ، احساس خرسندي ، غرور و حماسه به من دست مي دهد و مي فهمم كه چرا وزش نسيم زمزمه اي دلپذير در ميان برگ ها و شاخسار درختان ايجاد مي كند و به چه سبب دريا و امواج آن با خروش خود آهنگ باشكوهي ساز مي كنند وقتي به چهرة مصمم و آرام و مطمئن تو نگاه مي‌كنم مي فهمم چگونه آسمان با آن بزرگي و عظمت نظاره گر و آرام ايستاده است و با غرش خود ، با باراني گلوله وار ناپاكي ها و ناخلفان را از زمين مي شويد وقتي به اسناد سجل و نسبت مي انديشم مي فهمم كه چگونه عسل زرين در جام زيباي گل جاي گرفته است و به چه سبب ميوه ها در دل خويش شهد فراوان اندوخته اند و وقتي به. . . نگاه مي كنم . . . باز به يكي از آيات الهي پي مي‌برم .

   من در او مبهوتم و وقتي ها را به دنبال هم مي چينم و در انديشه هاي او سير مي كنم و او مات و مبهوت مانده و انديشه ها و افكارش ، نمي دانم در كجا اوج گرفته اند ! نمي دانم !! اما نسيم خنك وقتي به صورت خيسش مي خورد ! او را به خود مي آورد، دوباره. . .! مثل اينكه تمام بدنش از درد تير مي‌كشد؛ فداي مرامت ، حتي نمي تواني بگويي كجايت درد مي كند بله در برابر اين دردها ، قرص هاي مسكن نيز بي‌خاصيت شده اند .

به ساعت نگاه مي كند. چشمانت ! نمي دانم ! آيا وقت اذان صبح را از او مي‌پرسند و يا دوباره بسوي نوار غزه رفته و يا در اردوگاهي سير مي زند .

  عرق بر پيشانيش نشسته است و با آن قطرات دردكنار پنجره مي رود و باز نسيم ، ولي اين بار چشمان برادرم به ستاره ها خيره مي شود ، خوشحال مي‌شوم شايد ، سوار كهكشاني از خود بي خود شود و درد را كه درد برادرانش و ملتش و مظلومان است از ياد ببرد .

  بله ، خوشحالي من درست بود ، او دردي را احساس نمي كند ، اما نه به خاطر نور كم ستاره ها  كه در آسمان سوسو مي زنند بلكه بخاطر آن كهكشان‌هايي كه چراغ راه امت اند ، آن هم سنگرهايي كه وجودشان معناي تمام نورها و خوبي هاست .

   نگاهش از ستاره ها به سوي گل‌هايي كه در پايين پنجره به نظاره او و دل به دل او سپرده اند مي غلتد ، خرمن‌هاي گل عاشقانه بر دامن دشت و چمن مي رقصند. . . گمان مي برم در اين كار حكمتي نهفته است. در اين هنگامه ، كه اهريمن تاريك مي خواهد طلاهاي نور ستاره را پشت پرده افق پنهان كند و آنها را در دل تاريك و مخوف خود غرق نمايد آنها يعني اين گل هاي زيبا كه شهد عسل را در خود پنهان داشته اند خود را با لباس هاي سرخ و سفيد به ميان غوغا مي اندازند  ! و چطور بي صبرانه براي بالا رفتن به آسمان بي صبري     مي كنند ! آيا ممكن است در آسمان كسي منتظر آنها باشد ؟! مي دانم برادرم نيز مي داند كه آنها بسوي ستارگان و كهكشانهاي امروز و گلهاي ديروز به پرواز در مي آيند و آن برادران ـ ستارگان را ملاقات مي كنند .

  انگار امشب صبح نمي شود ، انگار در اين دنيا همه دست در دست درد داده‌اند و يا دو خاطره آن وارثان حسين است كه به داد او مي رسد و درد را فراموس مي كند .

من نيز بيدارم ، بخاطر او ، پا به پايش تمام طول اتاق را راه مي روم ، يادم نيست ، فاصله در اتاق تا ايوان را چند بار پيموده است ؟! خيلي ! شماره نكرده ام ! اما يادم هست من نيز هر بار پا به پايش آمده ام تا شريك دردهايش باشم و شريك خاطراتش . فرياد مي زنم و با سرعت فريادم به او مي رسم به قدس مي‌نگريم و با سرعت آن نور ديدگانم مي توانيم به قدس برسيم. . . … ( اگر حكم صادر شود )

من ايراني، من ايران در اينجا ترانه‌هايي را مي سرايم و خواهم نوشت كه شامل من و تو باشد و شامل تمام ستارگان و گل ها ، شامل برادرانم وارثان حسين من و برادرانت اينجا آثاري را مي‌نويسيم كه تو را همراهي كنند .

وقتي برادري تنها در ماشيني نشسته و بار سفر را بسته تا خود را به ستارگان برساند و اهريمن را در كام تاريكي افكند ، در آن تنهايي ترانه هايم به كنارش مي روند و با او همگام مي شوند و اوست كه به خواب هايش و ترانه هاي من لباس واقعيت مي بخشد و معني مي‌دهد و خواب هايش كهكشاني مي‌شود .

  وقتي به چشم هاي برادرم مي نگرم درد را از چشم هايش مي خوانم ، تمام دردهايش را در وجودم به مهماني دعوت مي كنم . اصلاً تمام دردهايش را به جان مي خرم تا او آسوده باشد و. . . حالا من نيز با او بيدارم و بيدار مي مانم و درد مي كشم .

  بله »نصرا…. . .« اين اسوه صبر ، سيد و رهبر عرب از معشوقش دور افتاده و از رفيقانش جدا شده تا حامل پيام باشد ، او هست و زنده است تا ملت عرب را زنده كند؛ او هست تا مناره اي براي فلسطين و انتفاضه باشد . او دنبال ارستو شدن نيست دنبال پرستو شدن است چون او وارث حسين است .

  حقايق را بايد از او شنيد از او كه ديده است نه من نوعي كه شنيده است پس من با او و برادرش (چمران) زمزمه مي كنم:

  پروردگارا ! آنچنان ما را از دنيا و مافيها بي نياز كن ، كه در قربانگاه عشق تو همچون ابراهيم ، مشتاقانه حاضر شويم ، تا اسماعيل وجود خود را در راه هدف مقدست قرباني كنيم .

والسلام ـ سلام بر نصرا… و برادرانش