خليل برين

بهره از عمر و جواني نشد و پير شديم

شد تلف عمر به اندوه و ز جان سير شديم

 

دل نشد شاد ز بس محنت ايام كشيد

يك زمان برد به بالا و گهي زير شديم

 

هر چه ديديم همه صورت و بي معني بود

عاشق و شيفتة صورت و تصوير شديم

 

دل به تار خَم آن سلسله موئي بستيم

از سَرِ آن خم مو پاي به زنجير شديم

 

هر كجا حرف درستي و حقيقت گفتيم

مورد دشمني جاهل و تكفير شديم

 

چون كه پايان همه عمر و جواني پيريست

خواهم آن روز نيايد كه زمين گير شديم

 

نازم آن بزم كه ياران همه جمعند در آن

فارغ از دغدغه و خدعه تزوير شديم

 

قدر آئينه بدانيم كه تا هست به دست

نقش ما بود در آن آئينه تفسير شديم

 

شكر لله نشد آزرده كنم تا كه دلي

كس نگفته است سر موئي زتو دلگير شديم

 

 

 

تجربة جوان

ف ـ رحيملو

در آسمان دلت خواستم پر كشم

پر و بالم شكستي و رفتي

تازه براي چشمانت غزل مي سرودم

چشمهايت را بستي و رفتي

خواستم به شوقت آواز سر دهم

زدي، صدايم را در گلو شكستي و رفتي

سالهاست چشم به راه و منتظرم

تا كه هم عهد شوي و برگردي

از كدامين راه رفتي نمي دانم

وصل را فصل كردي و رفتي