شمس تبريزي طبيب عشق

مليحه نصيري ‌ـ كارشناس زبان و ادبيات فارسي

 

هر كسي روزي متولد مي‌شود، اما شخصيت‌هاي تاريخي چون شمس،‌اين نابغة نادرة تاريخ، تولدي ديگر دارند تولدي كه با زندگي جاويداني مواجه مي‌شود و بالندگي آن مصداق آثار ما تأخَّر است. حضرت شمس كه در نگاه مولانا يك انسان تصور شده است. نه انسان واقعي؛ انساني كه گاه در قالب خود مولوي،‌و گاه در قالب يك انسان آرماني تجلي مي‌كند.

در اندرون همه ما شمسي است، اگر اجازه دهيم كه صداي آن موجود كوچكي كه در درونمان خانه دارد شنيده شود و به قول گاندي بزرگ به سخني كه از او شنيده ايم اعتماد كنيم. باور كنيم هر كدام از ما در روزهاي مكرر زيستنمان بدون ترديد در مواجهه با شمسي قرار گرفته‌ايم كه آمده تا ما را هوشيار كند، بيدار كند، اما چه سود كه به قول بزرگي، انسان‌هاي خواب رفته را مي‌توان بيدار كرد اما آدميزادي كه خود را به خواب زده باشد هرگز، و شيخ بزرگ كسي نبود كه خود را به خواب زده باشد. او لا تمام هستي‌اش طالب بيداري بود و به تلنگر شمسي، از جاي جهيد. و مولانا در دل سياهي محله تاتار بود كه شمس را يافت و به قول خود از بوي نافه او چنان مست شد كه توانست سياهي ظلم را تحمل كند.

شمس تنها بهانه بود، بهانه‌اي براي جور ديگر ديدن، براي ويران كردن و از نو ساختن. شمس مرد حرف‌هاي تازه‌اي بود كه در درون مولانا كهنه شده بود و ديدار او اين جسارت را به شيخ قونيه بخشيد كه به آن سخنان پنهان شده در پستوهاي وجودش، اجازه حضور دهد. شمس هرگز چيزي بيرون از مولانا نبود كه اگر چنين مي بود نسيم جانش اين اندازه براي او آشنا نمي‌نمود. اين اندازه شوق در جان او بر نمي‌انگيخت، مگر خود شمس نمي‌گويد كه تنها با كسي سخن مي گويد كه از جنس خود باشد؛ آشنا.

شمس براي مولانا تنها بهانه‌اي براي شنيدن حرف‌هاي ناشنيده درون بود. به قول شمس وقتي ما را اهليت گفتن نيست، كاشكي اهليت شنيدن داشتيم.

شمس تبريزي در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم از شهر تبريز كه مأمن صوفيان و پيران روزگار بوده است، برخاسته و در پي يافتن گشايش دروني به تكرار انديشه و اعمال گذشتگان و بزرگان قبل از خود برآمده است. در مقالات شمس آمده است: »هر كسي سخن از شيخ خويش گويد. ما را رسول(ص) در خواب خرقه داد. نه آن خرقه كه بعد از دو روز بدرد و ژنده شود و در تون‌ها افتد و بدان استخبا كنند. بلكه خرقه صحبت! صحبتي نه كه در فهم گنجد، صحبتي كه آن را دي و امروز و فردا نيست. عشق را با دي و با امروز و با فردا چه كار؟

اين سخن شمس تبريزي كه اشاره‌اي به اوضاع و بستر فكري و انديشگي جريان‌هاي روزگار خود در باب تكرار خود از سخنان يا اقوال يا اعمال شيخ خود دارد و تفاخر به آداب و رسوم و پايبندي و تقيد به ظواهر اين‌گونه تقليدها از جمله خرقه دادن در سالكان حقيقت دارد و مرسوم بودن شكل و فرم ظاهري به نسبت با مضمون و محتوا تأييدي بر روند متداول موجود زمانه عصر خود است. اما آنجا كه خرقه را به عنوان يك سمبل فكري داراي صفت زوال و نيستي و كهنگي و لايق در آتش افتادن مي‌داند و تعرض به اين نماد مقدس را به صراحت بيان كرده، در مقابل آن چه قرار مي‌دهد؟ »صحبت« آن هم صحبتي كه در فهم و تفكر و تخيل نگنجيده و گذر زمان آن را كهنه و بي ارزش نمي‌كند! اين چه صحبتي است؟ آيا »تكرار انديشه« صافي است در بياني ديگر يا نه »انديشه تكرار« است در قالبي ساختار شكن و نو و مدرن نسبت به جهان بيني عصر و زمانه خود؟

در26 جمادي الثاني سال642 ه.ق و لحظه ديدار شمس و مولانا فارغ از هرگونه روايت‌هاي ساخته و پرداخته ذهني، آنچه كه مولانا را دگرگون ساخت و بنيان فكري اش را برهم ريخت و بر شالوده پيشين تفكرش و اطلاعات و معلومات اكتسابي قبلي اش صورت بندي و ساختار ديگري را شكل داد، تا مولاناي فقيه و دانشمند به عارفي شاعر و شوريده‌اي عاشق تغيير يافت، مسلماً بيان و تكرار انديشه و معاني قبلي و مفروض و موجود نبوده است كه مولانا خود جامع و كامل و داننده علوم و فنون و حكمت و فلسفه زمان خود بوده است: »ظرايف كار و مسيرهاي سلوك پيشينيان را به جد و سعي تمام مي دانسته است و در بازي مريدي و مرادي وارد نشده و فراتر از جهان انديشه حاكم بر زمانه عصر خويش به تربيت شاگردان علم جوي خود مشغول بوده است

»من مريد نگيرم، مرا بسيار در پيچ كردند كه مريد شويم و خرقه بده، گريختم. در عقبم آمدند منزل و آنچه آوردند آنجا ريختند و فايده نبود و نرفتم. من مريد نگيرم، من شيخ مي‌گيرم، آنگاه نه هر شيخ، شيخ كامل

شمس تبريزي در پي پرواز جان انديشناك خود از قيد و بندهاي پوچ و بي معناي حب و جاه و كيش شخصيتي، بوده است و نه در پي برپايي دم و دستگاهي مريدساز و مرديدپرور و مقلد پرشور متعصب. گذشته شخصي و تاريخچه فكري و زندگي شمس كه امروزه به مدد تحقيقات گرانقدر و ارزشمند اساتيدي همچون استاد فروزانفر، دكتر محمدعلي موحد و دكتر محمدامين رياحي وضوح يافته و پرده‌هاي راز و رمز افسانگي از پيرامون اين انسان فرهيخته و جوياي حق كه سرگشته حقيقت در وادي شادي دروني بوده است بركناري رفته است، مؤيد نوجويي و نوطلبي و نوخواهي و رهايي از سنت موجود و شكستن ساختارهاي قابل قبول متداول عصر بوده است.

انديشه اساسي در گفتار شمس دعوت به رهايي انسان از باورها و اعتقادات پيشيني كه بدون پذيرش در جهان دروني آدمي و فقط بر سبيل عادت و به عنوان هنجارهاي قابل قبول اجتماعي يا معرفتي مورد قبول متعصبانه قرار گرفته است، مي‌باشد. تكرار انديشه، تكرار فعل، تكرار كلام همچون قبل، موجب محنت و خستگي شده و بار غم دروني در روح و جان انسان را افزايش مي‌دهد. بي تابي و اضطراب انسان در جهان معاصر ناشي از تكرار و يكنواختي اين تكرار در ساحت‌هاي مختلف فكري و فلسفي و معرفتي است. نياز آدمي در فراتر رفتن از محدوده فضاي بسته زندگي اجتماعي و شخصي و رضايت دروني، از بودن با هستي خويش موقعي عملكرد مثبت و كارايي مثمر ثمري خواهد داشت كه انديشه تكرار پديده‌ها و موضوعات پيراموني به عنوان يك اصل طبيعي و قانون هستي پذيرفته شده و با نوآوري و تحول در فرم و محتواي شادي عميق خلق كردن آدمي را در درياي بيكرانگي و پيچيدگي جان معرفت انديش غوطه‌ور كند. سخن تازه گفتن و جهاني را تازه كردن در صورتي ميسر و ممكن است كه سخن و كلام در زمانه و عصر خود گنجايش و ظرفيت پذيرش را نداشته باشد!

خلاقيتي كه مولانا در كلام خود به دست آورده است، ناشي از آگاهي دروني به اين اصل اساسي بوده است كه در كلام شمس چون گهرواره‌اي مي‌درخشد. در مورد »عارف كلام« شدن مي‌فرمايد: »عارفان قرآن خود سخت در تنگنايند، آن كس كه اول عارف كلام شد او را خود خبر نيست كه در جهان قرآني هست. بعد از آن عارف كلام شد بر قرآن گذري كرد، او در تنگنا نباشد، زيرا بيش از قرآن يافتن، او فراخنا يافت، او داند شرح قرآن كردن

حقيقت منحصر به فردي كه در شخصيت شمس از قول نويسنده كتاب »مولانا، ديروز تا امروز، شرق تا غرب« در قالب و فرم عتاب و دلجويي رخ مي‌نمايد، يكي از جوهره‌هـاي ديگر كلام دگرانديش شمس تبريزي يا شمس‌الدين محمد بن علي بن ملك داد تبريزي و به قول مولانا »خداوند خداوندان اسرار« و »سلطان سلطانان جان« است، همانگونه كه فرياد رساي او در طول تاريخ عرفان ايراني تكرار تطور تفكر متعالي و انديشه تكرار شوندگي در كل عالم معناست، تولد و مرگ او نيز اگر چه همچون طلوع و غروب خورشيد عالم تاب قطعي است، اما به لحاظ تكرار گمنامي اولياي خدا و پنهان شدگي انوار افتاب جان بندگان مشهور غايب نامعلوم است. ليكن تاريخ ملاقات او با مولانا دقيقاً ضبط شده است و معلوم است. كلمات و عشقبازي شمس با واژه‌ها و ميدان‌داري او در عرصه بلاغت و فصاحت (تقابل فرم و معنا) موجب جذب و جذابيت سخن او بعد از هشتصد سال و تمايز مشرب عرفاني او با ديگر مشايخ و عرفاي فرهنگ عرفاني ايران شده است.

سرزنش‌هاي شمس به مولانا و درشتي‌هاي او در ابتداي كار و ملاقات با مولانا تكرار داستان پير آزموده و بينايي است با مريدي خام و ناپخته. »مولانا را مي بيني؟ چون آن مني و فرعوني هست سرفرو انداخته است. . . اين ذوفنون عالم كه در فقه و اصول و فروع متبحر است. اين‌ها هيچ تعلق ندارد به راه خدا و راه انبيا. بل پوشاننده است او را. اول از همه اينها بيزار مي‌بـايد شدن. . . او را پيري و مريدي راست است و راه وراي پيري و مريدي است...«

ستايش‌هاي شمس از مولانا، در انتهاي كار آن دو نيز يك‌ بار ديگر تكرار پختگي سالك و رهروي است كه حال جان فارغ از غم و سيمايي روشن و دلي فراخ به فراخناي هستي بيكران يافته است و ... »اين مولانا، مهتاب است، به آفتاب وجود من ديده در نرسد، الا به راه در رسد. . . روي آفتاب به مولاناست، زيرا روي مولانا، به آفتاب است. . . ولله كه من در شناخت مولانا قاصرم، درين سخن هيچ نفاق و تكلف نيست و تأويلي نيز. . . مولانا را بهترك از اين دريابيد، كسي را كه آرزوست نبي مرسل را ببيند، مولانا را ببيند بي تكلف!...«

اين سخن شمس گوياي رفتار و انديشه ساختار شكنانه‌اش در مقوله تعليم و تربيت نيز بيان تكرار سلوك و مسير پرسنگلاخ رهروي است كه پاي در راه نهاده است و ميان خون با سر مي‌رود كه »جماعتي شاگردان داشتم، از روي مهر و نصيحت، ايشان را جفايي مي‌گفتم. مي گفتند كه آن وقت كه كودك بوديم پيش او، از اين دشنام‌ها نمي‌داد، مگر سودايي شده است، مهر را مي‌شكستم

و نيز »اكنون همه جفا با آن كس كنم كه دوستش دارم، اما چندان نباشد جفاي من، نيك باشد و سهل در دعوت قهر است و لطف، اما در خلوت همه لطف است

اين‌گونه است كه نفس گرم شمس و آتشي كه وي در جان مولانا برانداخت موجب آشفتگي و سپس فريفتگي و بعد شكل‌گيري دوباره ساختار كلامي در جان مولانايي شد كه در ابتدا جز خطابه و وعظ سخني نمي گفت، ليكن در انتها بيت و غزل و ترانه و سماع بر آفتاب جمال جان او جاري شد طغيان و انفجار عظيم در جهان‌نگري مولانا جز نوع نگاه تكرار آميز در جان انديشه شمس تبريزي يا شمس پرنده بوده است؟ به توصيف دكتر محمدعلي موحد در كتاب »خمي از شراب رباني« سيماي ظاهري و سيرت باطني اين پيرمرد اين‌گونه است »ريش اندك، تني لاغر و به ظاهر ضعيف ولي چالاك و پرطاقت، با نفس گرم و كلامي نافذ، مردي كه سخت به خود متكي و در عين حال بر خود حاكم است. اعتقاد و اعتماد تمام به موضع خود دارد، در بند آداب و رسوم نيست. بسيار بلند همت و منيع‌الطبع و تودار و درونگر است اما پرهيجان و ناآرام و تندو پرخاش‌گر و صريح اللهجه، مردي كه مي‌تواند ساعت‌ها خاموش بنشيند و گوش كند اما اگر به سخن برخاست كسي را اجازه چون و چرا نمي‌دهد. علوم رسمي را ارج مي‌نهد، ليكن آنها را در راه كشف حقيقت بي‌فايده و بلكه مزاحم تلقي مي‌كند. با مراسم و شعائر خانقاه نشينان مانند موي بريدن و خرقه‌دادن و تعليم ذكر و به چله نشاندن مريدان ميانه خوبي ندارد اما سلوك در جاده طريقت را نيازمند رهبري و دستگيري پير مي‌داند. در برابر بيگانه بردباري و مدارا و ادب به خرج مي‌دهد اما از دوست جز به تسليم مطلق راضي نمي‌شود.« با اين كلام كه نهايت سخن شمس تبريزي از انديشه‌ورزي در جهان واژه‌ها، سخن‌ورزي در جهان معنا، بازگشايي آن اندرون بشارت‌آميز براي بشريت است تا سخن‌اش بعد از قر‌‌‌ن‌ها به گوش آن كس كه او بخواهد برسد.

. . . مسئولان ما وظيفه دارند براي قافله‌سلاري معرفي ميراث شمس‌تبريزي و به لحاظ مادي،‌ معنوي، و . . . مقبره او را بيش از پيش بشناسانند، هر چند كه بيش از آنكه ما شمس را شناسانده باشيم، شمس ما را مي‌شناساند.

با اميد به ساخت مجموعه فرهنگي عظيم بر روي مقبره شمس تبريزي، شكوفايي فرهنگي،‌اقتصادي و . . . شهر و كشورمان را دوباره شاهد باشيم.